روایتِ دلتنگی در کوچه پس کوچه‌های شهر باران
روایتِ دلتنگی در کوچه پس کوچه‌های شهر باران
در ميان کوچه پس کوچه های مرکز شهر نزدیک میدان به اصطلاح فرهنگی شهرداری قدم می زدم و به گزاره های فرهنگ گیلان و خلا فعالیت موثر فرهنگی و البته ورود فرهنگ غیربومی می اندیشیدم و به کوچه پس کوچه های شلوغِ رشت، حوالی خانه میرزا کوچک خان می‌نگریستم که ناگاه چشمم به درب خانه ای افتاد که پرچم سیاه آن را احاطه کرده بود و واژه «مادرم» عجیب ذهنم را درگیر خود نمود.

به گزارش تیتر گیلان به نقل از فارس، ایام نوروز شهرباران ها بیش از هر زمان دیگری پذیرای میهمانانی است که هرسال گیلان عزیز را برای گذراندن تعطیلات نوروز انتخاب می‌کنند و برای میزبانان ترافیک و شلوغی و البته چالش های فرهنگی را سوغات می آورند.

در میان کوچه پس کوچه های مرکز شهر نزدیک میدان به اصطلاح فرهنگی شهرداری قدم می زدم و به گزاره های فرهنگ گیلان و خلا فعالیت موثر فرهنگی و البته ورود فرهنگ غیربومی می اندیشیدم و به کوچه پس کوچه های شلوغِ رشت، حوالی خانه میرزا کوچک خان می‌نگریستم که ناگاه چشمم به درب خانه ای افتاد که پرچم سیاه آن را احاطه کرده بود و واژه «مادرم» عجیب ذهنم را درگیر خودنمود.

بی اختیار جلو رفتم، دروغ با شما نباشد، کوچه را می‌شناختم، اصلا خانه و صاحب خانه را هم می‌شناختم، دلم به تپش افتاد، خدایا نه! دروغ باشد، ایام عیدی اینگونه حال مضطر برایم رقم نزن! پاهایم نای رفتن نداشت، توقف کردم یک دل میگفتم نه! حتما اشتباه شده نه! چشمانم را چندین بار باز و بسته کردم گفتم شاید دم دمای افطار است و من دچار توهم شده ام.اما نه! انگار پرچم سیاه درست بود، صدای قلبم را می‌شنیدم، آرام آرام خودم را به درب خانه رساندم، خدا خدا میکردم دروغ باشد یا نام صاحب خانه مدنظر در اعلامیه نخورده باشد.

ده قدم تا درب فاصله بود مانند فیلم‌های ضبطی خاطرات چندین ساله در ذهنم مرور شد، از دورهمی های دوران نوجوانی مزین به دورخوانی درس علامه حسن زاده آملی تا روزهای گرم و سرد دوستانه هم دوره ای ها، غم ها و سرورها، حتی طلاق ها و آشتی ها یکی یکی از جلوی چشمانم گذر کردند.

بدرود فیلسوفِ اروندرودی‌ها

ای وای! آن روزهای ناب، آن روزهای تکرار نشدنی! آن روزهای زیبای دانش آموزی به رهبری معلمی که با عشق به ما پای تخته سبز مدرسه درس فلسفه میداد و عرفان علامه حسن زاده آملی را در خانه نقلی و دوست داشتنی اش به ما می آموخت که روایت ها باید از آن روزها نوشت.جلوتر رفتم «تسلیت واژه کوچکی است…! درگذشت مادرتان را….. درگذشت همسرمهربانتان را….». دیگر نای راه رفتن نداشتم سرم را در میانه پرده‌های مشکی میچرخاندم تا شاید باور کنم که نگرانی من از سر توهم است و شاید عزیزِ دل بچه های دهه شصتی، مادر بچه های انسانی، هنوز در قید حیات است.

ناگاه چشمانم به اعلامیه خورد، نوشته بود «درگذشت مادری مهربان و همسری دلسوز طیبه خانم نمازی» آوار بر سرم خراب شد، پاهایم نای ایستادن نداشت، چشمانم میل دیدن نداشت، یکی یکی بچه ها به ذهنم آمدند خدای من! چه کنم؟! به کی زنگ بزنم؟! چگونه فریاد بزنم «معلم فلسفه ما اروند رودی ها، معلم عرفان ما دهه شصتی ها» با همان نگاه عارفانه، با همان نگاه مادرانه با همان سوز عاشقانه در ماه عاشقانی به دیدار معبود رفته و ما را یتیم کرده.

میدانید! آخر او یک معلم ساده نبود، او همه کس بود برای هم کلاسی های ما! یادم می‌آید اوایل آشنایی من در کلاسش، سر ماجرایی مقداری عصبانی شد برای من! صدایش رفت بالا که «چه میکنی دختر!؟ بنشین در کلاس درست را بخوان زمان برای کارهای جانبی همیشه هست امروز وقت تحصیل است.» کمی پیش بچه ها خجالت کشیده بودم او هم فهمید و سکوت کرد اما جلسه بعد که وارد کلاس شد، آرام صدایم کرد و گفت بیا این برگه از آن توست خانه که رفتی بازش کن و آن را مطالعه کن!

نامه‌ای از خانم معلم!

مگر ساعت می‌گذشت در آن روز! نمی‌دانستم خانمِ فلسفه چه خوابی برای من دیده! تمام روز فکرم مشغول نامه بود تا اینکه بالاخره زنگ خورد و به خانه رفتم. نامه را بازکردم چه میبینی! خانم معلم جدی و فلسفه خوانده ما به جای استفاده از واژگان سخت و سرد فلسفی، عشق و محبت را وارد کاغذ نامه کرده بود و مرا سرشار از مهربانی به سر ذوق آورد.

چقدر مادری او در آن لحظه به من اعتماد به نفس داد، چقدر بعد از آن به فلسفه علاقه مندم کرد اصلا چقدر بعد از آن، شیفته چهره ماه او شده بودم وای که او یک فرشته بود.اما راستش سرشار از محبت او بودم و خجالت زده از اخمی که ناگاه آن روز در کلاس در مقابلش انجام دادم. جلسه بعد با استرس وارد کلاسش شدم، چشمم را از صورتش می‌دوختم، شرم و عشق توامان بود آن لحظه برایم، یک نظر که سرم را بالا بردم صورتش را که دیدم لبخندِ آرام بخشش دلم را عجیب برد به ژرفای وجودش.

دیگر شده بود عزیزِ دلم و مونس دردهایم و خانه اش شده بود پاتوق ما اروندرودی های اواخر دهه هشتاد.(دبیرستان اروندرود) هر هفته در خانه اش جمع می‌شدیم او برای ما کتاب می‌خواند از درس های عرفانِ علامه سخن می‌گفت، اصلا شده بود، منبع همه کارهای ما. آن روزها ازدواج بچه ها هم داغ بود و پناه عروس های جوان ما هم شده بود خانه خانم معلم مهربان ِ ما.یادم می‌آید بچه ها که از سر عشق و محبت پای حرفهایش می‌نشستند، کیف می‌کرد و نوازش مادری اش همیشه حواله ما بود، یک روز جمع بودیم با بچه های مدرسه دور خانم معلم حلقه زدیم تا از وجودش کیف کنیم و روزهای نوجوانی را روی زانوان مهربانش تجربه کنیم.

تلفیق مادری و معلمی

کیفش را بازکرد یک بسته کادو شده در دستش بود اسم یکی از بچه ها را صدا کرد گفت:«آره دخترم بیا و بگیر تا جریانش را برایتان بگویم.» بماند که چقدر سربه سر دخترخانم قصه ما گذاشتیم، خانم نمازی شروع کرد به توضیح دادن که او به تازگی پوشش چادر را انتخاب کرده و این هدیه من برای این انتخاب درست اوست و او شایسته بهترین هاست.

یا یکی از بچه ها به خاطر تغییر ظاهرش که می‌خواست چادر سرکند و اعمال عبادی را به جا آورد، از خانواده طرد شده بود او چندروزی میهمان خانه خانم معلم بود، تا با خانواده آشتی کند و برگردد، این مسیر تا عروس شدنش و انتخاب همسرش نیز ادامه یافت و صدها خاطرات اینچنینی! می‌دانم اینها شاید برای خیلی ها غیر قابل باور باشد، اما او معلمی را شغل نمی‌دانست او به جای معلمی عشق می‌کرد نه! ببخشید، او به جای معلمی مادری می‌کرد نه از معوقات گله داشت نه از معیشتش، انگار آماده بود فقط برای بچه ها مادری کند، سالها کنار ما بود در ازدواج ها، قبولی دانشگاه ها و انتخاب شغل‌ها، حتی در مادر شدن ها و تربیت فرزندان آن ها، اصلا همه چی تمام بود. در کلام نمیگنجد این خوبی ها برای ما اروندرودی ها اما انگار دیگر قرار نیست در میان ما باشد.

گوشی را برداشتم یکی یکی به بچه ها زنگ زدم از خودم گله کردم از بچه ها گله کردم گفتم او مادرمان بود ما از سفرش به خانه آخرت بی اطلاع بودیم؟! وای بر ما که اینقدر بی معرفت شدیم. بچه ها هرکدام غرق در ماتم شدند هرکدام یک چیز می‌گفتند.یکی میگفت او که مثل آدم های عادی نبود او فرشته بود، آن یکی میگفت یعنی از ما راضی بود؟! یکی دیگر میگفت بیایید برایش حسنات روانه کنیم، آن یکی تر میگفت مهربانی او آنقدر بود که بی معرفتی ما را ندیده گرفته خدایا صبرمان بده.

معلمی که معلم تربیت می‌کرد

یکی از بچه ها که خودش معلم شده بود، سیبلش کردیم و از سرِ غم به او هجمه بردیم که تو چه میکنی خانم معلم؟! مانند خانم فلسفه ما ارسطو و افلاطون را بهانه آموزش زندگی قرار می دهی یا فقط رفع مسئولیت کتاب را ورق میزنی و بچه ها را به خیر و تو رابه سلامت؟! از مدینه فاضله فارابی به بچه ها آموزش زندگی میدهی یا فقط می‌گویی اینها بدرد کنکور می‌خورد؟ خلاصه شده بود سنگ صبور ما که شاید با این حرفها کمی آرام شویم بالاخره شاگرد همان معلم بود و باید مثل او برای ما مادری می‌کرد.

آخ! که مدینه فاضله و جاهله را چگونه به ما آموخت چگونه آن را تبدیل به اخلاق و معرفت برای ما نمود، یادم می‌آید در دانشگاه باید فلسفه فارابی را کنفرانس میدادم، استاد درس نداده انتظار شقُّ القمر داشت از من، انگار میخواست مچ بگیرد، پناه بر خدا رفتم سراغ خانم معلمِ فلسفه خوانده ما، او هم چنان غرق مهربانی ام کرد که بعد از کنفرانس فارابی، استاد مبهوت مانده بود و تحسین که چه خوب یاد گرفته ای؟! و منی که از این تحسین در دلم قند آب شدو دست مریزاد گفتم به خانم معلمِ فارابی خوانده ما.

آموزش یا پرورش؟!

اما این کوچکترین وظیفه منِ شاگرد است تا با نام و یادش بگویم که معلمی شغل نیست، معلمی عشق است، اگرچه رتبه بندی و برابری حقوق و مزایا مطالبه به حق فرهنگیان است و شکی در آن نیست اما چقدر این روزها جای مادری به سبک خانم فلسفه ما دهه شصتی ها در آموزش و پروش کم است، چقدر پرورش را به جای آموزش قربانی کرده ایم و کَکِمان هم نگزید،چقدر..؟! خلاصه اینکه «طیبه خانم نمازی» نمی‌دانم آموزش و پرورش اصلا شما را یادش هست یا نه! اما ما به سان آن روزها یادت را در ذهنمان جا داده ایم و همه همّ و غمّ خود را برای تحقق اهدافت به کار می‌بندیم خانم معلم عزیزم روحت قرین رحمت پرودگار و راهت پررهرو باد! منت بگذارید و برای خانم معلم عزیز ما فاتحه‌ای قرائت کنید.

انتهای پیام/